در وصف یک فرشته

وقتی به مدرسه آمد، از حروف الفبا هیچ نمی دانست، شمارش اعداد را بلد نبود، در دنیایی کودکانه غرق بود و آنچه برایش مساله بود، بازی بود و بازی. تو بار دیگر او را متولد کردی، نه تولدی از نوع زایش، تولدی از جنس معرفت و آگاهی. دستان کوچکش را گرفتی و همچون مادری که دستان کودکش را می گیرد تا آهسته آهسته راه برود، زمین بخورد و بار دیگر بایستد، به او راه رفتن آموختی؛ راه رفتن در دنیای علم. تو به او آموختی که الفبای زندگی از آموزش آغاز می شود، آغازی سخت اما زیبا؛ می نویسی و پاک می کنی تا اینکه بنویسی برای همیشه. بنویسی، خدا، مادر، پدر و معلم.

وقتی به مدرسه آمد، از حروف الفبا هیچ نمی دانست، شمارش اعداد را بلد نبود، در دنیایی کودکانه غرق بود و آنچه برایش مساله بود، بازی بود و بازی. تو بار دیگر او را متولد کردی، نه تولدی از نوع زایش، تولدی از جنس معرفت و آگاهی.
دستان کوچکش را گرفتی و همچون مادری که دستان کودکش را می گیرد تا آهسته آهسته راه برود، زمین بخورد و بار دیگر بایستد، به او راه رفتن آموختی؛ راه رفتن در دنیای علم. تو به او آموختی که الفبای زندگی از آموزش آغاز می شود، آغازی سخت اما زیبا؛ می نویسی و پاک می کنی تا اینکه بنویسی برای همیشه. بنویسی، خدا، مادر، پدر و معلم.

اکنون کلمات و جملاتِ در و دیوارها، کتاب و مغازه ها را می خواند؛ شاید بیش از هشت ماه از تولد آموزشی اش نگذشته اما دیروز کجا و امروز کجا؟!
اکنون دست وپا شکسته می نویسد؛ برای من، برای پدر و برای تو. می نویسد مادرم دوستت دارم؛ پدرم همیشه باش؛ معلمم تو به من آموختی زندگی را و من با دیدن کلمات و نوشته هایش اشک شوق می ریزم؛ اشکی از سر شوق که او دیگر با سواد است، می خواند، می نویسد و درک می کند زندگی را.

خوب می دانم چگونه با صبوری ات، مهربانی ات، بخشش و مادرانگی هایت، قلم در دستان کوچکش گذاشتی و آرام در گوشش زمزمه کردی: بنویس، بنویس آب، بابا، نان ... از شکست های او نهراسیدی، ناامید نشدی و حتی امید را در رگ هایش جاری کردی و به او گفتی، می توانی، پس چون می توانی بخوان و بنویس. او نیز با قدرت نگاهت، قلم در دست گرفت، بارها و بارها نوشت؛ اشتباه نوشت و به او گفتی پاک کن و دوباره بنویس، دوباره و دوباره ...

به او آموختی، اشتباه نوشتن، عیب نیست، پاک کن؛ اشتباه های زندگیت را نیز همچون پاکن، پاک کن. نهراس، چیزی برای ترس وجود ندارد؛ از ناامیدی نترس و هرگاه به سراغت آمد با صدایی رسا فریاد بزن من می توانم.

می دانم چه ساعت ها و روزها تلاش کردی که حروف و کلمات را آرام آرام به او بیاموزی؛ چون می دانستی که هر چه بکاری در آینده درو خواهد کرد و آنگاه تو به خود می بالی که معلم او بودی؛ معلمی که نخستین حروف الفبا را به او آموخت و از آنجا مسیر زندگی اش، هدفمند شد.

به یاد معلم اول ابتدایی ام افتادم، «خانم امیدی» بانویی مهربان و مصمم. به یاد آن روزهایی افتادم که ترس از درس و نیمکت و مدرسه را با مهربانی هایش، به شیرین ترین روزهای زندگی ام تبدیل کرد؛ به یاد زنگ تفریح هایی افتادم که همراه با ما در حیاط مدرسه می دوید و برایمان شعر می خواند؛ دستانش، مقنعه و مانتوهایش همیشه گچی بود اما در نظر من زیباترین بانوی دنیا بود. مادری مهربان از جنس دانش، معلمی که آموخته هایش اکنون من را به اینجا رسانده است.

از معلمی می گویم که اکنون نمی دانم کجاست؟ هست یا نیست؟ اگر هست همیشه در نیایش هایم برایش بهترینِ بهترین ها را آرزو می کنم و اگر نیست، از پروردگارم می خواهم او را در آغوش امن الهی اش جای دهد.

او به من خواندن و نوشتن آموخت و اکنون اینجا هستم و می نویسم برای معلمانی چون او.

آنچه روی تخته سیاه زندگی ام نوشتی، هرگز پاک نخواهد شد؛ «خوب زندگی کن».

نظرات

captcha