نوجوانانی که عازم حج هستند این سفرنامه را بخوانند !

«جای پای ابراهیم» سفرنامه ای است از یک معلم جوان در سال 1370، که به سفارش مرحوم امیرحسین فردی نوشته شده و حالا منبعی است برای نوجوانانی که می خواهند راهی سرزمین منا شوند.

خبرگزاری تسنیم ، «جای پای ابراهیم» یکی از اولین سفرنامه های نوشته شده از حج پس از پیروزی انقلاب است و در نوع خود متفاوت ترین، شاید از این جهت که نویسنده به واسطه ارتباطی که با دانش آموزان در محیط کارش داشته تلاش کرده تا سفرنامه ای برای نوجوان و البته بزرگسالان بنویسد.

محمد ناصری که از بچه های مسجد جوادالائمه بوده در جوانی و در سال1370 راهی سفر حج می شود، پس از آن به سفارش مرحوم امیرحسین فردی سفرنامه خود را که بیشتر رویکردی آموزشی دارد ، می نویسد ، سفرنامه ای که 4 سال بعد شایسته تقدیر کتاب سال جمهوری اسلامی ایران می شود.

ناصری خود درباره سفرنامه اش می گوید: این کتاب صرفا یک سفرنامه خام نیست بلکه در آن سعی کرده ام مسائل آموزشی حج را نیز تا حدودی باز گو کنم، لذا برای افرادی که قصد مشرف شدن دارند مفید است. پس از بازگشت از سفر حج دست نوشته هایم را به زنده یاد فردی دادم و دیدم ایشان بخش نخست سفرنامه ام را در «کیهان بچه ها» منتشر کرد. می توانم بگویم نگارش و چاپ سفرنامه را مدیون مرحوم فردی هستم.»

کتاب خاطرات سفر نویسنده است او معلمی است که از شاگردانش خداحافظی می کند و به سفر معنوی حج مشرف می شود. در حین خواندن کتاب هم با اماکن متبرکه آشنا می شوید و هم حال و هوای معنوی این سفر به شما منتقل می شود. او حتی از تلاقی نگاه ها و همزبانی با دیگران سخن می گوید در حالی که گاه زبان مشترکی بین آنها وجود ندارد, اما احساسات خود را به هر شکل ممکن به یکدیگر انتقال می دهند.

در بخشی از این سفرنامه آمده است:  «آقای مهرابی دست بر شانه ام گذاشت و گفت: می گویند صبح ها و عصرها، از ساعت چهار تا شش، بقیع باز است. می خواهی برای نماز برویم! و من بدون سخن تسلیم نظر او شدم، و اینکه در مسجد پیامبر(ص) هیچ جا مکث نکنیم و نظری اجمالی به همه جا داشته باشیم. روزهای دیگر، وقت برای دیدن مفصل وجود داشت.

درحالی که به توضیحات او گوش سپرده بودم، از باب جبرئیل داخل شدیم. دری که جبرئیل از آن در وارد بر پیامبر(ص) شده بود. به خانه حضرت زهرا(س) رسیدیم. در واقع خانه ای به اندازه یک اتاق که درش قفل بود. از کنار سکوی اصحاب صفّه مستقیم رفتیم و چشممان به محراب و منبر خالی پیامبر(ص) افتاد و ستون هایی که هر یک نامی داشتند و محدوده قدیمی مسجد پیامبر(ص) را مشخص می کردند و بعد در مقابل قبر پیامبر(ص) که هیچ اثری از قبر در آن نبود، ایستادیم. در مقابل سه در، که بر سر در هر یک آیه ای از قرآن نوشته بودند، دری را که شلوغ تر از همه بود، می گفتند که قبر پیامبر(ص) است.

جلالی که در میقات آرام گرفت

حالتم مثل بچه کوچکی بود که در مقابل شخصیت بسیار بزرگی قرار می گیرد و ابتدا، به جز گفتن سلام، اصلاً زبانش به هیچ حرفی نمی چرخد. مبهوت عظمت پیامبر(ص) بودم. نمی دانم چقدر در آنجا ایستادم که برخورد یکی از ماموران سعودی با زائر مالزیایی که کنارم ایستاده بود، ارتباطم را با پیامبر(ص) قطع کرد. پیرمردی که در کنارم بود، دستش را به نشانه دعا بلند کرده بود که یکی از ماموران جلو آمد و روی دست های او ضربه ای زد و درحالی که اشاره به قبله می کرد، به زبان عربی امر کرد: رو به قبله دعا کن!

از نگاه های بی تفاوتش حالم گرفته شد. به آقای مهرابی اشاره کردم و حرکت کردیم و از جاهایی که آمده بودیم، بازگشتیم و در مقابل خانه حضرت زهرا(ص) نشستیم.

نمی دانم چقدر به قفل بسته خانه حضرت زهرا(س) خیره شدم که حس کردم نیازمند و محتاج نمازم. برای اولین بار در عمرم، بدون مهر به نماز ایستادم. تکلیف همه شیعیان این است که در مسجد پیامبر(ص) و بعضی جاهای دیگر، برای حفظ وحدت مسلمانان، حتی از گذاشتن مهر اجتناب کنند. اما در آن نماز احساس کردم واقعاً مهر و خاک عجیب بر تواضع آدم می افزاید. ما که بر سجده می افتیم، حس کوچک بودن و از خاک برخاستن و به خاک برگشتن را سجده بر خاک بیشتر به ما می دهد، تا افتادن روی فرش.

پیرمردی که ریش های جوگندمی داشت و آن را حناگذاشته بود، به ستونی که کنارم قرار داشت، دستی کشید و آن را بر صورتش کشید. عرب هیکل داری، که سمت چپ من نشسته بود، به صدا درآمد و گفت: حرام! حرام!

و بعد توضیح داد: قرآن و حدیث شریف برای ما دلیل است، نه بوسیدن خاک وآهن!

به چهره او نگاه کردم، خیلی عصبانی نشان می داد. یکی از ایرانیان، که جلویم نشسته بود، گفت: عربی بلد هستی؟! و بدون اینکه منتظر جواب بماند: بگو شما که بچه ات را موقع سفر می بوسی، مگر غیر از محبت چیز دیگری است؟!

می دانستم باید با همان عربی دست و پاشکسته، حدوداً دوماهی را در آنجا سر کنم جمله ای در ذهنم آماده کردم و به چهره گرفته مرد عرب نگاهی کردم و لبخندزنان گفتم: ناراحت نشو، همه پیامبر(ص) را دوست دارند. این هم یکی از راه های دوستی پیامبر(ص) است. مهم حبّ رسول الله(ص) است.

نمی دانم حرفهایم را فهمید یا نه، ولی چهره گرفته اش باز شد و گفت: بله، بله، حب رسول الله(ص) حب رسول الله(ص) در قلب من است!

و یک سخنرانی چهار پنج دقیقه ای درباره دوستی پیامبر(ص) کرد. فاصله ای که میان صحبت ها افتاد، جوان پاکستانی، که مقابلمان نشسته بود، به من نگاهی کرد و گفت: پاکستان! گفتم: نه، ایرانی هستم.

برق شادی از چشمانش پرید و چهره سبزه و مهربانش به خنده ای نمکین گشوده شد.

با شوق دستش را دراز کرد و من هم که تحت تاثیر تغییر حالت خوب او قرار گرفته بودم، با محبت دستش را گرفتم و همه احساسم را با فشردن دستش، منتقل کردم. قدرت احساساتمان یکی بود. گفت: شیعه! و جواب دادم که شیعه ام. به عربی چند کلمه ای سوال کردم و او در حالی که سرش را تکان می داد، ابراز تاسف کرد که عربی نمی داند. ملالی نبود. خدا نگاه را برای چه آفریده است؟! نگاه حرف هایش صمیمی تر از زبان است. نگاه معمولاً دروغ نمی گوید و ما یک دوجین نگاه مهرآمیز، رد وبدل کردیم.»

انتهای پیام/

نظرات

captcha