بررسی علت تغییرات سود عملیاتی "رافزا"
به گزارش کدال نگر بورس 24، شرکت رایان هم افزا در خصوص تغییرات بیش از 30 درصدی سود عملیاتی دوره 6 ماهه منتهی به 31 شهریور 1403 نسبت به دوره مشابه سال قبل توضیحاتی ارائه نمود.
«مطبخ، روایتی است از زندگی سبزعلی رمضان پور، آزاده ای که در سال های دفاع مقدس به اسارت نیروهای عراقی درآمد و سال ها را در زندان های رژیم بعث عراق گذراند.
به گزارش مشرق، سبزعلی از آن دسته جوان هایی بود که بیدار شد. او نمی خواست در این برهه حساس کشورش فقط به مدرسه و درس و مشق بسنده کند و رویای تحصیل در خارج از کشور را در سر بپروراند. روز به روز جوانان هم محله اش را می دید که به جبهه های جنوب کشور می رفتند و تنها یک پلاک از آنان برمی گشت، پلاکی که گواهی بر شهادتشان بود. ترور شهیدان رجایی و باهنر و شهادت رفقایش، تلنگری برای او شد تا به فکر دفاع از کشورش باشد.
پدر و مادر که با رفتن جوانشان به جبهه موافق نبودند، وعده خرید موتورسیکلت محبوبش را به او دادند، اما غایت آرزوهای سبزعلی فراتر از یک موتور خوش تراش و براق فیروزه ای رنگ بود. او نمی توانست نظاره گر رنج و آوارگی هم وطنانش باشد و در عوض، با موتورسیکلت خوش رنگش شب تا سحر در خیابان های سرسبز بابل به گشت و گذار بپردازد.
پس از تکمیل فرم ثبت نام به پادگان آموزشی منجیل اعزام شد. پس از 38 روز برخاستن و نشستن، سینه خیز رفتن، کم خوردن و کم خوابیدن به خانه بازگشت. خانواده تصور می کردند که فشارها و سختی های دوره آموزشی کار خود را کرده و هوای جبهه را از سر پسرشان بیرون کرده اند؛ اما سبزعلی احساس می کرد از آن عالم گرم و نرم جوانی و عاطفه های غلیظ و احساسات رنگارنگش فاصله گرفته و تبدیل به یک نظامی آماده شده است. پس از اتمام مرخصی، عازم ماموریتی 105 روزه در مریوان شد؛ برای حراست و حفاظت از مردم کردستان و ایستادگی در برابر آتش کوموله ها.
چند ماه بعد، در عملیات کربلای 10 در شمال غرب و جبهه شمالی ماووت عراق، به فرماندهی قرارگاه نجف و با همکاری نیروهای نامنظم قرارگاه رمضان و اتحادیه میهنی کردستان عراق، عملیاتی آغاز شد که حدود دوازده روز به طول انجامید. در این عملیات، 250 کیلومتر از خاک عراق و ارتفاعات نزدیک شهر ماووت آزاد شد. هنوز خستگی این عملیات سنگین از تن او بیرون نشده بود که مامور می شود به شلمچه برود؛ چرا که مسئول خط ادوات به همراه تعدادی از نیروها به شهادت رسیده بودند. در شلمچه، حس غریبی داشت. احساس می کرد آنجا خانه آخر و آخرت اوست؛ گویی بادبادکی است که نخ آن رها شده و در دوردست ترین نقطه آسمان شلمچه گم می شود.
آن شب تصمیم می گیرد در خط مقدم کنار همرزمانش بماند. آن قدر خسته است که نفهمید چطور به خواب رفت. این آخرین خواب آرام و راحتش بود. صبح با صدای انفجار خمپاره و شلیک دوشکا از خواب می پرد. با هول و هراس سلاحش را برمی دارد و به سمت دیده بانی می رود با دوربین، صحنه را زیر نظر می گیرد. نیروهای عراقی با تانک و پیاده نظام هجوم آورده و از هر دو طرف آن ها را محاصره کرده اند. به سوی سنگر می دود، موتور را روشن می کند، چند نفری را سوار می کند و به بقیه وعده می دهد برمی گردد و آنها را نیز با خود می برد.
هنوز چند متری نرفته بوند که سلاح های عراقی ها را جلوی صورت خود دیدند. نیروهای عراقی با شادمانی فریاد می زدند: «حَرَس خمینی، حَرَس خمینی!» که سربازان خمینی را اسیر کرده اند. اما نمی دانستند که این سربازها در بند هم آزادند. چفیه اش را از دور گردنش بیرون کشیدند و دست هایش را محکم بستند. بقیه نیروها را هم کنار او روی زمین نشاندند، مدتی گذشت و چند اسیر دیگر هم به آنان اضافه کردند و از معبر میدان مین ترسان و لرزان عبور دادند. این تازه شروع راه بود؛ اولین معبر مرگشان. آن ها را به پشت خاکریزهای عراقی بردند و اسرای دیگر نیز به آن ها افزوده شدند. همه شان را سوار بر «آیفا» به استخبارات بغداد می برند.
صبح روز بیست و هشتم خرداد، چشم ها و دست هایشان را می بندند و به اردوگاه 12 تکریت انتقال می دهند. مراسم استقبال و خوش آمدگویی باشکوهی برایشان تدارک دیده بودند. تونل مرگی آماده کرده و در هر طرفش بیست نفر سرباز با کابل آماده خوش آمدگویی بودند. با صورت های سیاه و بدن های کبود آن ها را راهی آسایشگاه ها کردند. 150 نفر را در اتاقی کوچک جا دادند به طوری که هر فردی بیشتر از یک موزاییک و نیم جا نداشت. روز و شب برایشان فرقی نداشت؛ روزشان هم مثل شبشان بود. هر روز صبح آن ها را به صف کرده و به بیرون آسایشگاه می برند و با کابل و باتوم نقش ونگاری روی بدنشان می بستند. روزهای جمعه که این کتک زدن ها و شکنجه ها شدت بیشتری می گرفت، توجیه شان این بود که آنها اگر در کشور خودشان بودند در این روز به نماز جمعه می رفتند. در مدتی که آنجا بودند، هیچ خبری از خانواده هایشان نداشتند و همچنین نیروهای صلیب سرخ هرگز به این اردوگاه نرفتند.
سرنوشت، خوابی نامعلوم برای آنان دیده بود، خوابی خوب یا بد، اهمیتی نداشت. باید این روزهای سخت را به هر نحوی که بود، پشت سر می گذاشتند سرآشپز اردوگاه که مردی از خطه مازندران بود تا لهجه شمالی سبزعلی را در آن جمع شنید گویی که آشنایی دور را در این جمع غریب پیدا کرده بود. خیلی زود حس نزدیکی و صمیمیتی بین شان ایجاد و همین باعث شد که سبزعلی را برای کمک در پخت و آماده سازی غذا با خود به مطبخ ببرد. بعد از آمار و شمارش صبحگاهی به همراه بیست و دو نفر دیگر به مطبخ می رفتند. برای نگه داشتن دیگ های غذا روی چراغ، با ورق های فلزی ضخیم سکوهایی ساخته بودند که دیگ در آنجا قرار می گرفت و با گرمای چراغی که زیرش روشن بود غذا گرم می شد.
مسئول ارزاق مثل روزهای دیگر آمد و چندکیسه برنج را روی میز فلزی آشپزخانه قرار داد. سبزعلی، چشم گرد کرده و صدا بلند کرده که این حجم برنج برای 3300 اسیر زخمی و گرسنه خیلی کم است. حد معمولش این بود که هرنفر حداقل صدگرم برنج داشته باشد، اما آنجا اوضاع فرق می کرد. تعدادی از اسرا ناچار می شدند روزه بگیرند تا آن نفری 50 گرم برنج به همراه یک ران مرغ که برای شصت نفر تدارک دیده بودند بقیه را سیر کند. در منوی غذایشان همه چیز داشتند یک روز بادمجان با گوجه، روز دیگر بامیه با گوجه، جمعه ها هم بساط خوراک لوبیا به راه بود.
زمستان و شب های طولانی اش این وضعیت را سخت تر کرده بود نانی شبیه به نان ساندویچی داشتند به نام صمون، شب بین اسرا تقسیم می کردند تا برای صبحانه شان چیزی برای خوردن داشته باشند، اما تا صبح به جز خرده هایی از آن روی طاقچه چیز دیگری باقی نمی ماند. همان خرده های نان اما به کارشان می آمد، با کمی شکر و جوش شیرین که سبزعلی مخفیانه از مطبخ آورده بود شیرینی خوشمزه ای برای خود حاضر می کردند.
دو سال از آن روزهای تلخ گذشته بود و به شرایط اردوگاه عادت کرده بودند. با فرا رسیدن ماه محرم، عطش دل هایشان برای عزاداری بیشتر می شد. با اینکه می دانستند عواقب دردناکی برایشان دارد اما باز هم درد تازیانه ها را به جان می خریدند تا بتوانند مجلس روضه ای برپا کنند. یکی از اسرا نوحه می خواند و بقیه، بی صدا اشک می ریختند، کافی بود غفلتی شود و یکی از نگهبانان، متوجه همهمه و سر و صداها شود. آنگاه، بی رحمانه تمام بدنشان را مثل شب می کردند، سیاهه سیاه.
در این ایام هم بیکار نماندند، برای پخت حلوا به روغن و شکر احتیاج داشتند. سبزعلی مثل همیشه سر نترسی داشت یک حلب پنج کیلویی روغن را در گونی به دوش انداخت و پشت در اتاق عراقی ها گذاشت تا چند نفر از اسرا آن را بردارند و با خمیرهای نانی که از چند روز قبل کنار گذاشته بودند حلوایی آماده کنند.
صبحی را با صدای نخراشیده بلندگوهای عراقی آغاز کردند؛ بلندگوهایی که قطعنامه 598 را قرائت می کرد و نوید پایان جنگ را به اسرا می داد. خبرها حاکی از آن بود که تا پانزده روز دیگر، آزاد خواهند شد و در مرز میان امید و ناامیدی، در سایه های اسارت و آزادی، روزها و شب های خود را می گذرانیدند.
یک سال با همین امید واهی، از آفتاب تا شب، به انتظار آزادی روزها را سپری کردند که ناگهان، در شبی از خرداد سال 1368، خبری شنیدند که دردش از درد تازیانه ها بیشتر بود. داغ یتیمی پدر را در غربت چشیدند. امام خمینی از دنیا رفت. کسی که به امید دیدارش پس از آزادی، شب و روزهایشان را می گذراندند. جو سنگینی در اردوگاه حکم فرما بود هرشب با عزاداری و سینه زنی سعی می کردند آتش دل سوخته شان را خاموش کنند. اما عراقی ها با اینکه روحیه شکسته و داغ اسیران را می دیدند دست از آزار و اذیت بر نمی داشتند. آنان را به اهانت به امام مجبور می کردند و وقتی استقامت آنان را می دیدند کابل هایشان را بالا و پایین می کردند و تا جان در بدن داشتند آنها را می زدند؛ اگر مقاومت بیشتری می دیدند موقع افطار آب را قطع می کردند و سهمیه غذایشان را نصف روزهای قبل می کردند.
صدام که این همه سختی را بر آنان متحمل کرده بود، حالا یکی از سرتیپ های ارتش عراق را به اردوگاه می فرستد برای خوش آمدگویی و اسرا را مهمان هایی می خواند که احترامشان از هرچیز دیگری واجب تر است. بعد از صحبت هایش سربازان را دستور می دهد تا بعد از سرشماری اسرا تعدادی از آنان را از صف خارج و آماده کنند؛ حالا سفرکربلایی برایشان مهیا کرده بود. آنها دلشان برای زائرهای امام حسین نسوخته بود بلکه می خواستند با وعده های توخالی و پوج تبلیغاتی سیاسی راه بیاندازند.
با این حال، امید به آزادی، در دل هایشان زنده بود. روزها و شب ها را با اشتیاق سپری کردند تا آنکه سرانجام، در روز 26 مرداد 1369، خبر آزادی اسرا، در اردوگاه پیچید. قرار بود هر هزار نفر، با یکدیگر مبادله شوند. بیست روز بعد، نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. نام تک تک اسرا را پرسیدند و در فهرست خود ثبت کردند.
برای تبلیغات باشکوه تر، به هر یک از اسرا، یک دست لباس نو و یک جفت کفش تازه به همراه قرآن هدیه دادند. روز هشتم شهریور سال 1369 که خورشید آزادی، در آسمان زندگی شان طلوع کرد و قدم به خاک ایران گذاشتند.
زندگی اش را از نو شروع کرد. صبح که چشم باز کرد دیگر خبری از در بسته نبود. خبری از آن نگهبان درشت هیکل با دسته کلیدی به گوشه جیبش نبود. دیگر خبری از ارتعاش بلندگوهای عراقی در فضای اردوگاه نبود. صبحش را با صدای نازداره دختری شروع کرد که می گفت: «ساکت باشید، پدرم خوابیده.»
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
«نقیب جمال دستور داد ما را بزنند کابل ها مثل بال زدن کلاغ ها بالا و پایین می شد رنگ تن ما شده بود عین پر کلاغ سیاه ما کتک می خوردیم و آنها تماشایمان می کردند هیچ کدام از سربازها حتی جرئت نداشت خسته شود. انگار باید آن قدر می زدند تا نقیب جمال دستش را بالا می آورد و می گفت دست نگه دارند وسط معرکهٔ کتک خوردن نقیب جمال به امیری که از بچه های شیراز بود گفت: «قلت مات صدام؟» امیری گفت: «نه، نه من نگفتم صدام مرده!» اصلاً نگذاشتند حرفش تمام شود او را بردند جلوی پای نقیب جمال یک قلوه سنگ گذاشتند توی دهانش و شروع کردند به لگد زدن به دهانش دندان های امیری را خُرد کردند. لب هایش پاره پاره شد و سر و صورتش سیاه و کبود شد. اشک همه مان درآمد آن قدر ما را زدند که بیهوش شدیم.»
کتاب «مطبخ» تالیف حسین و حسن شیردل، خاطرات آزاده ای است که دوسال و نیم در اسارت حزب بعث عراق به سر برد. این اثر با شمارگان 1250 در 160 صفحه توسط انتشارات سوره مهر، به قیمت 150 هزار تومان منتشر شده است.
{{name}}
{{content}}