چند دقیقه با کتاب «حسینیه پرتقالی ها» / 284

برخی بستگان جنازه ها را تحویل نمی گرفتند!

جنازه خشک شده بود و شستنش برایم سخت بود. پدر دختر دو دست لباس پوشید، دو تا ماسک زد و عینک. پلاستیک زباله پیچیدیم دور لباسش. برای یک پدر خیلی سخت است که مقابل جنازه، دخترش را بشویند، اما...

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب حسینیه پرتقالی ها، خاطرات شفاهی مردم ایران از مواجهه با ویروسی به نام کرونا است. کتاب حاضر توسط نعیمه منتظری نوشته شده است و در انتشارات راه یار به چاپ رسیده است.

آنچه در ادامه می خوانید، چند پاره از این کتاب است...

پدر و پیکر دختر

خانم بهرامی تبریز

با راننده می رفتم سمت مرند که تماس گرفتند و گفتند برگردید سمت هشترود. گفتم: «نمی شود، مرند دو تا جنازه روی زمین مانده.» گفتند: «اینجا یک جنازه است که مأموران بهداشت می خواهند با تیمم سرازیر قبرش کنند.» گفتم: «نگهش دارید، فردا می آیم.»

فردای آن روز قبل از حرکت، با آقای جعفری رفتیم ستاد تا لوازم بهداشتی بگیریم. فقط یک دست لباس پلاستیکی داشتند. گفتم: «جایی بایستید تا بروم دستکش بخرم.» گفتند: «حتماً خودشان دارند.» حرکت کردیم سمت هشترود. وقتی رسیدیم، یک آقا و خانم جوان ایستاده بودند. مأموران بهداشت بودند. هیچ امکاناتی هم نبود به جز یک دست لباس، آن هم پارچه ای.

گفتم: «این که خیس می شود.» گفتند: «امکانات همین است. اگر نمی خواهی نشور.» آقای جعفری داد زد: «خجالت نمی کشی؟! تو کی هستی که به ایشان می گویی بشور یا نشور؟» بعد رفت و آن یک دست لباس پلاستیکی را از داخل ماشین آورد. لباس را که پوشیدم، جوان را صدا زدم و گفتم: «بیا از جلو ببین، لباس این کار باید این جوری باشد.» گفت: «نیست، از این ها نداریم.» گفتم: «باید تهیه کنید، نکات بهداشتی را عملی نشان دهید، نه اینکه بالای گود بفرمایید لنگش کن.»

اما آن ها فقط تماشاچی بودند. جنازه خشک شده بود و شستنش برایم سخت بود. پدر دختر دو دست لباس پوشید، دو تا ماسک زد و عینک. پلاستیک زباله پیچیدیم دور لباسش. برای یک پدر خیلی سخت است که مقابل جنازه، دخترش را بشویند، اما کمک کرد. به من هم خیلی سخت گذشت. خودم سر تا پا خیس شدم، اما نگذاشتم به غیر از دستکش های آن مرد، جای دیگرش خیس شود. وقتی پایین تنه را می شستم، سفارش کردم فقط شلنگ را نگه دارد و جلو نیاید. صدای هق هق گریه هایش را از پشت سرم می شنیدم. گفتم: «پدرجان، الان وقت گریه نیست. کارهایش را که سروسامان دادیم، با هم گریه می کنیم.»

وقتی آمدیم بیرون، دو مأمور بهداشت که آمده بودند نکات بهداشتی را توصیه کنند، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. همه این ها یک طرف، شستن جنازه با پدر هم یک طرف. در آخر پرسیدم: «پدرجان، از من راضی هستید؟» با صدای بغض آلودی گفت: «خدا ازت راضی باشد، دخترم.»

***

صبر و لعل

روح الله دهقانی، متولد 1362، تبریز

وقتی رسیدم خانه، قبل از هر کاری لباس هایم را انداختم داخل لباس شویی. همسرم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. با تعجب گفت: «این لباس ها را همین دیروز شستم و اتو کردم.» من من من کنان گفتم: «وادی رحمت بودم، کمی خاکی شده اند.» بلافاصله رفتم حمام. وقتی آمدم، همسرم گریه کرده بود. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «دلم گرفته، اما نمی گویم نرو.»

گفتم: «بالاخره من طلبه ام، باید بروم، مثل پرستارها، پزشک ها و خیلی های دیگر.»

کتاب «خون دلی که لعل شد» را همان روزها می خواندم. گفتم: «خانم جان، این کتاب را بخوان، ببین حضرت آقا چقدر از خانمشان تعریف می کنند. حتی صبر خانمشان را از مادرشان بیشتر می دانند. برای همین است که الان به این جایگاه رسیده اند.»

به شوخی ادامه دادم: «شما هم اگر همین جوری بودی و صبر می کردی، من هم الان مقام معظم رهبری بودم!» گرچه من به گرد پای ایشان هم نمی رسم، این را گفتم که راضی اش کنم. زدیم زیر خنده. دیگر برای رفتن به وادی رحمت مخالفت نکرد.

***

هوای دم کرده غسالخانه

علی دهقانی، قم

چشمم که از پشت شیشه افتاد بهش، گفتم: «خوردم!» دقیق تر نگاه کردم. واقعاً مرده بود. ترس تمام وجودم را گرفت. بار اولم بود که از آن فضای به قول بچه ها سوسول بازی، وارد چنین جایی می شدم. قبلش آن لباس های کذایی را داده بودند بپوشم، دستکش و یک جفت چکمه. بقیه چیزی شبیه کلاه کاسکت روی سرشان بود با یک شیشه جلوی صورتشان، درست شبیه آدم فضایی ها. مرد روی سنگ غسالخانه خوابیده بود و تمام بدنش کبود بود. گفتند تصادفی است. از دیدن بدن سیاه و کبودش، وحشتم بیشتر شد. سعی کردم حواسم را پرت کنم. رفتم نزدیک چند نفر از دوستانی که مشغول غسل بودند. می خواستم از نزدیک ببینم چه کار می کنند تا بهتر یاد بگیرم. صورت به صورت میت جلو رفتم و نگاه کردم. تمام که شد، کفنش را پیچیدند. پرسیدم: «خب حالا کرونایی ها کدام هستند؟ مشخص است؟» گفتند: «این که شستیم، کرونایی بود دیگر.» گفتم: «پس چرا به من نگفتید؟ من این همه وقت بدون ماسک بالای سرش ایستاده بودم!»

تازه متوجه شدم همه کرونایی ها را می آورند این طرف تا بچه های طلبه غسلشان دهند. از فردا دیگر خودم هم باید کار غسل را انجام می دادم. هر میت را دو سه نفره غسل می دادیم. هوای دم کرده غسالخانه، بخار روی شیشه کلاه کاسکت، دو تا ماسک روی دهان و بینی و بوی تند مواد ضدعفونی کننده، همه و همه توان را از جسممان می گرفت. صبح که می رفتیم، ساعت دو سه بعد از ظهر می افتادیم.

***

غسل پدر

علی دهقانی، قم

بودند کسانی که از گرفتن جنازه پدر و مادرشان دوری می کردند. گاهی حتی سراغی هم از آن ها نمی گرفتند؛ اما در کنار این ها هم پسری بود که لباس پوشید و آمد توی غسالخانه تا جنازه پدرش را خودش غسل دهد. پرچم حرم حضرت رقیه را با خودش آورده بود. بعد از غسل، آن را گذاشت روی سینه پدر و تربت امام حسین را گذاشت لای کفن. دو تا چوب خیس هم گذاشت زیر کتف های پدر. تمام مستحبات را دقیق و آرام برای پدرش انجام داد؛ بی واهمه ای از کرونا.

***

مدافعان جنازه

خانم بهرامی، تبریز

کسی از ما تقدیر نمی کند؛ حتی یک تشکر خشک و خالی. کسی به ما افتخار هم نمی کند. به همه فامیل و نزدیکان هم گفته ام که این کار را انجام می دهم. خیلی رک هم گفته ام اگر می ترسند نزدیک من نیایند. خدا برای من کافی است. همسرم هم پشتیبان من است و دل خوشی ام همین است؛ یک نفر در روستای قره ملیح وصیت کرده بود که حتماً من جنازه اش را بشورم. شاید برای اینکه سعی ام را می کنم و کارم را از دل و جان انجام می دهم. دلم می خواهد وقتی از دنیا رفتم، روسفید باشم.

کار ما سخت است. گاهی جنازه ای که داخل کاور می آورند، پر است از مایع گندزدایی و گاهی هنوز سوزن سرم هم در دست جنازه است. سوزن ها را در می آورم که به بقیه آسیب نرساند. از همه سخت تر چسبی است که هنوز اثرش روی بدن میت دیده می شود و با دستکش هم نمی رود.

از همه این ها تلخ تر این است که من جنازه را شسته ام، کفن کرده و آماده است، اما بستگان مرده نمی آیند تحویل بگیرند. در حالی که فقط باید با ماسک و دستکش سر تابوت را بگیرند.

خسته که می شوم به آقای جعفری می گویم: «به ما که نمی گویند مدافعان سلامت. به این فکر می کنم که به ما چه می گویند؟ مدافعان جنازه یا چه؟»

نظرات

captcha