چند دقیقه با کتاب «روزی روزگاری جنگی»/ 251

24ساعت خواب بی سیم چی فرمانده تیپ!

یکی از بچه ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان»؛ اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالی ام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیده ام. در تمام این مدت خودش بی سیم را برداشته بود و حرف می زد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – مهدی قزلی از میان خاطرات زیادی که درباره دوران جنگ تحمیلی خوانده و شنیده، چند تا را گلچین کرده و با زبانی ساده و روان در کتاب «روزی روزگاری جنگی» نوشته است.

این کتاب را انتشارات سپیده باوران با طرح جلدی از رضا باباجانی در بهار سال 1396 به بازار نشر فرستاد. کتابی خواندنی که هنوز هم می شود رد آن را در کتابخانه های عمومی و شخصی پیدا کرد.

چند روز پیش قزلی در صفحه شخصی اش تصاویری را منتشر کرد که نشان می داد روایت های این کتاب را روی دیوارهایی در شهر مشهد نوشته اند، بدون این که منبعش را ذکر کنند. همین بهانه کافی بود سراغ کتابش برویم و دوباره آن را بخوانیم.

چند خاطره کوتاه از این کتاب را برایتان گلچین کرده ایم...

مادر در شهرداری کار می کرد. جنگ که شروع شد خیلی ها رفتند، ولی او مانند محل کارش هم شد جنت آباد. شهدا را غسل می داد و کفن می کرد؛ گواهینامه هم داشت. گاهی هم با آمبولانس شهید و مجروح جابه جا می کرد. اوضاع که بدتر شد من را فرستاد کرمان پیش دایی. هرچه گفتم می خواهم بمانم قبول نکرد. می گفت نمی خواهم اگر اتفاقی برایم افتاد دخترم در این شهر جنگ زده بی کس و کار بماند.

در کرمان حس غربت داشتم. شبی خواب مادر را دیدم. نشسته بودیم که جوانی یک لباس سفید و بلند آورد. با خودم گفتم این مرد زندگی من است. دست دراز کردم لباس سفید را بگیرم؛ مادر زودترآن را گرفت. گفت: «این را برای تو نیاورده اند.»

از خواب بیدار شدم. فهمیدم شهید می شود. وقتی عراقی ها خرمشهر را گرفتند، دو نفر مجروح که توان قرار نداشتند، جا ماندند. مادر با آمبولانس برگشته بود سراغ آنها. سوارشان کرده بود، ولی آمبولانس را روی پل زده بودند. می دانستم شهید می شود.

***

سن ام کم بود. گذاشتندم بی سیم چی؛ بی سیم چی فرمانده تیپ. چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپه ای که بچه های خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوال پرسی می کرد که من همان جا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیده ام، ولی آنجا کلی تغییر کرده است. یکی از بچه ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.»

اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالی ام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیده ام. در تمام این مدت خودش بی سیم را برداشته بود و حرف می زد.

***

به پیرزن مشکوک شده بودیم. هر هفته می آمد و هر بار جایی می نشست سر قبری. فکری شده بودیم که چه می خواهد در قبرستان. بالاخره یک روز با یکی از بچه های حراست رفتیم سراغش. نشسته بود کنار قبر شهید گمنامی. گفتیم: «حاج خانم اینجا چه کار دارید؟» گفت: «گلی گم کرده ام می جویم او را / به هر گل می رسم می بویم او را.» از خجالت آب شدیم.

***

نمی دانم آفتاب از کدام طرف درآمده بود که زنگ زده بود خانه. گفتم: «پسرجون یه سر بیا خونه، برایت برویم خواستگاری.» گفت: «قربونت ننه جون. این حناها دیگه برای من رنگ نداره. تا چند وقت پیش حرفش که پیش می اومد بچه بودم، حالا چطور شده بزرگ شدم؟!» نمی دانستم با چه ترفندی بیاورمش خانه.

***

داشتم در محوطه گشت می زدم که بچه ای را دیدم.

صدایش کردم و گفتم: «اخوی تو چطور داخل شدی؟» تعریف کرد: «نزدیک سیم خاردار بی تاب این پا و آن پا می کردم. نگهبان برج پرسید چه شده است، گفتم دستشویی دارم. نگهبان حیا کرد و رویش را برگرداند، من هم از زیر سیم خاردار آمدم داخل» گوشش را گرفتم و بردم تا دم در پادگان. گفتم: «برو بچه؛ بزرگ تر که شدی برگرد.» بیچاره اگر می دانست من کی هستم، حداقل با آب و تاب تعریف نمی کرد.

نظرات

captcha