چند دقیقه با کتاب «به طرف سنگر تدارکات»/ 250

تماس مقام ایرانی با وزیر دفاع سوریه برای چند قلم مهمات!

طلاس گفت: این مهمات هایی که تو می خواهی ما توی وزارت دفاع تولید نمی کنیم. اینها مهمات های خریداری شده ارتش است. من حرفی ندارم کمک کنم ولی به رییس ستاد ارتش، حکمت شهابی زنگ بزن و جریان را به او بگو.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «به طرف سنگر تدارکات» را نعمت الله سلیمانی خواه بر اساس خاطراتی درباره تدارکات و پشتیبانی در جنگ نوشته و آن را انتشارات فاتحان منتشر کرده است.

از لحن خاطره ای که از این کتاب برایتان انتخاب کرده ایم برمی اید که راوی آن سردار محسن رفیقدوست باشد اما در کتاب به نام او اشاره ای نشده است.

*شوخی جدی، عصا قورت داده

در عملیات فاو از زور خستگی داخل سنگر حسابی خوابم برده بود. ساعت هشت - نه شب بود که آمدند و گفتند: فرمانده با شما کار دارد.

به زحمت پا شدم نشستم. بدجوری به خواب نیاز داشتم. دلم می خواست باز هم بخوابم، اما فکر این که آقا محسن رضایی حتماً کار مهمی دارد، مرا سر پا نگه داشت. سلانه سلانه رفتم به طرف سنگر فرماندهی عملیات. با همان خواب آلودگی و چشمان قرمز شده از فرط بی خوابی وارد سنگر شدم. دیدم شهید شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه با محسن رضایی نشسته اند و هر دو رنگ شان پریده. آقای رضایی که او هم از فرط خستگی و بی خوابی نای حرف زدن نداشت، به زحمت به حرف آمد و گفت: ببین برادر شفیع زاده چه می گوید؟

قیافه شفیع زاده نگران تر و ملتهب تر نشان می داد. رو کردم به او و پرسیدم: خب، چه می گویی؟

من و آقا محسن را خطاب قرار داد و با لحنی گلایه آمیز گفت: شما عملیات را برای بیست روز آفند و چهل روز پدافند طراحی کرده بودید و بر همین مبنا هم به ما مهمات دادید؛ ولی امروز پنجاه روز است که ما داریم حمله می کنیم! این چهار پنج نوع مهمات را اگر با همین آهنگ و روندی که الآن داریم شلیک می کنیم ادامه دهیم به طور حتم فقط تا چهل و هشت ساعت دیگر مهمات داریم.

بعد، با آن قیافه نجیبش به چشمهای من خیره شد و حرف آخرش را زد: حاجی من چهل و هشت ساعت دیگر یک دانه هم گلوله ندارم. می دانستم که ما مهمات زیادی در حد یک کشتی بزرگ سی و پنج هزار تنی خریداری کرده ایم که قرار بود چند روز پیش از آن به بندر برسد؛ ولی نرسیده بود. حالا عمدی بود یا سهوی نمی دانم؟

داخل سنگر فرماندهی و مقابل مردانی مثل شفیع زاده و محسن رضایی مانده بودم که چه باید کرد؟ کمی فکر کردم و بعد رو به شفیع زاده گفتم: شما خیالات راحت باشد. بلند شو برو و شلیک کن.

آقای رضایی نگاه تندی به من کرد و گفت: خودت می دانی چه به او می گویی؟! معنی حرف شفیع زاده این است که بعد از چهل و هشت ساعت باید دستهایمان را ببریم بالا. این توپ 122 است که ما داریم با آن خط را می زنیم ها! اگر به قبضه ها مهمات نرسد، کارمان همینجا تمام است.

دیگر کاملاً خواب از سرم پریده بود. همان طور که ایستاده نگاهشان می کردم، قرص و محکم گفتم: اصلاً تا حالا فهمیده اید از کجا آمده است؟ چه کسی خریده؟ چه کسی آورده؟ چه کسی برده؟ شما که نمی دانید این را هم بگذارید به عهده من.

نگاهی به ساعتم انداختم. چند دقیقه ای به ساعت ده شب مانده بود. گوشی تلفن ثابت و محرمانه ای را که بغل دست آقا محسن رضایی بود، برداشتم و از همان جا زنگ زدم به مصطفی طلاس وزیر دفاع سوریه. اصلاً در این فکر نبودم که در شهر دمشق الآن ساعت چند است؟ به وزیر دفاع سوریه گفتم من این چند قلم مهمات را می خواهم و تا چند ساعت دیگر هم هواپیما می آید تا آنها را به ایران بیاورد.

طلاس گفت: این مهمات هایی که تو می خواهی ما توی وزارت دفاع تولید نمی کنیم. اینها مهمات های خریداری شده ارتش است. من حرفی ندارم کمک کنم ولی به رییس ستاد ارتش، حکمت شهابی زنگ بزن و جریان را به او بگو.

با ژنرال مصطفی طلاس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. آقا محسن و شفیع زاده همان طور با لبخندی بر لب نگاهم می کردند.

گوشی را دوباره برداشتم و اینبار درنگ و تأمل بیشتری کردم. آن موقع شب و با هر کدام، باید یک نوع صحبت می کردم؛ با آن یکی به شوخی حرف می زدم و با این یکی باید جدی و عصاقورت داده. شماره را گرفتم و به رئیس ستاد ارتش سوریه زنگ زدم و با او خیلی محترمانه و جدی صحبت کردم. بالاخره، نتیجه صحبتها این طور شد که هر دو پیش حافظ اسد بروند و اجازه آن مقدار مهماتی را که ما می خواستیم بگیرند و من هم هواپیما بفرستم برود دمشق.

منتظر ننشستم تا آن دو جواب بدهند. فوری زنگ زدم به سعیدی کیا، وزیر راه و ترابری و گفتم: همه هواپیماهای باری ات را می خواهم که هر دو سه ساعت یکی به فرودگاه دمشق برود؛ جمبوجت ها را هم می خواهم.

آقای سعیدی کیا گفت: من هم خودم به جبهه می آیم.

به شهید ستاری فرمانده نیروی هوایی هم زنگ زدم و گفتم هواپیماهای باری ارتش را هم می خواهم. حالا فقط یک کار دیگر مانده بود؛ کاری که اهمیتش کمتر از بقیه کارهایی که قرار بود انجام شود، نبود. زنگ زدم به دکتر ولایتی، وزیر امور خارجه و گفتم: همین الآن خودرو می فرستی سفارت شوروی، سفیر شوروی را با احترام سوار کنند بیاورند در دفترت. بغل دست خود می نشانی که او تلفنی با مسکو تماس بگیرد و اجازه ده پرواز را از فراز خاک شوروی به هواپیماهای ما بدهد. چون آن موقع اجازه پرواز از روی ترکیه را نداشتیم، مجبور بودیم از روی

شوروی عبور کرده و بعد به سوریه برویم.

حالا دیگر به جز صبر و انتظار کار دیگری از دستم برنمی آمد؛ فقط دعا می کردم که این بار هم پیش فرماندهان عالی جنگ روسپید شوم. به محض این که جواب مثبت را از مسکو گرفتیم اولین هواپیماهای ما به طرف سوریه پرواز کرد و رفت و پس از تنها سی و شش ساعت ما پای قبضه های توپ هایمان مهمات گذاشتیم.

نظرات

captcha