چند دقیقه با کتاب «روایت ناتمام شهید منصور ستاری» / 247

همسر سورنا ستاری چگونه انتخاب شد؟

از همان سیزده سالگی! وقتی سورنا هنوز سیزده سال بیشتر نداشت یک شب رفتیم خانه تیمسار عماد از دوستان قدیمی و هم دوره ای های دانشکده منصور. دختر او 9سال بیشتر نداشت...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «روایت ناتمام» به قلم دکتر رضا رسولی، شخصیت شهید منصور ستاری را از چشم چندین نفر به ما نشان داده است. مهمترین بخش کتاب، روایت همسر شهید سرکار خانم حمیده پیاهور است.

امیر سرلشکر شهید «منصور ستاری خواص» 29 اردیبهشت سال 1327 متولد شد. وی سال 1346 وارد دانشکده افسری ارتش شده و دوره علمی کنترل رادار را در آمریکا گذراند و سپس به عنوان افسر کنترل شکاری نیروی هوایی، در ارتش مشغول به کار شد.

«منصور ستاری» طرح ها و ابتکارهای زیادی در تجهیز سیستم های راداری و پدافندی به اجرا گذاشت که در طول جنگ تحمیلی توان نیروی هوایی را در سرنگونی هواپیماهای متجاوز دشمن دوچندان کرد. سال 1362 به سمت معاون عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی منصوب شد.

وی سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی انتخاب شد و به علت لیاقت و کاردانی و شایستگی که از خود نشان داد، در بهمن سال 1365 نیز به سمت فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده دار این مسئولیت بود.

اجرای طرح «چابک سازی سایت های هاگ» موجب خلق حماسه ای بزرگ در عملیات «والفجر هشت» شد و همچنین تلاش در جهت حفاظت از نفت کش ها و نگه داری از مجتمع های پتروشیمی و میدان های گازی، نیز از دیگر فعالیت های مهم امیر سرلشکر منصور ستاری در دوران دفاع مقدس به شمار می آید.

او پس از دوران دفاع مقدس نیز با راه اندازی مرکز جهادخودکفایی نیروی هوایی ارتش و مؤسسات فنی و صنعتی پیشرفته، پروژه های مهمی همچون ساخت هواپیمای پرستو، ساخت اولین جنگنده ایرانی به نام آذرخش را به سرانجام رساند.

امیر سرلشکر «منصور ستاری» 15 دی سال 1373 در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه بین المللی شهید بهشتی اصفهان به همراه «سید علیرضا یاسینی» معاون هماهنگ کننده و رئیس ستاد نیروی هوایی، «مصطفی اردستانی» معاونت عملیات نیروی هوایی و تعدادی دیگر از افسران و فرماندهان نیروی هوایی ارتش، به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از روایت همسر شهید است که به روزهای پس از برگزاری مراسم ترحیم هفتمین روز شهادت امیر ستاری اختصاص دارد.

صبح روز هشتم، مثل هر روز صبحانه درست کردم. همه بچه ها آمدند سرمیز، سمن نیامد. پرسیدم سمن کجاست. سحر گفت می گوید دلم درد می کند. با خودم گفتم بچه است دیگر، هفت روز است مدرسه نرفته، شاید دوست دارد امروز هم نرود یا اینکه غصه منصور را دارد و بغ کرده است. رفتم تو اتاقش. پرسیدم سمن جان چرا نمی آیی سر میز صبحانه؟» گفت: «مامان دلم درد می کنه نمی آم.»

پرسیدم «کجای دلت مامان؟»

گفت: «اینجا.»

دیدم دارد بهانه می گیرد. من هم عصبانی شدم و دوتا کوبیدم پشت کمرش و گفتم حق نداری بهانه گیری کنی. از امروز هم باید بروی مدرسه. تا الآن شاگرد ممتاز بودی، بعد از این هم باید باشی. حتماً پدرت، هر جا که بروی، کنارت هست و از تو خبر دارد. می داند تو چه کار می کنی و چه کار نمی کنی. تو باید بهترین شاگرد مدرسه باشی.

چند روز بعد که رفتم مدرسه اش معلم هایش تشکر کردند که چه دختر سفت و محکمی

ظاهرا همان روز که می رود مدرسه، امتحان ریاضی داشته اند. می گویند ستاری می تواند امتحان ندهد. سمن تندی بلند می شود و می گوید نه خانم چرا امتحان ندهم، چرا نتوانم؟ خوب هم می توانم امتحان بدهم.

می گفتند چشمهایش اشکی بود اما نشست و امتحان داد. بعد از شهادت منصور، من هر وقت مشکل و مسئله مالی داشتم، خودم با خودم حلش می کردم. اجازه نمی دادم بچه ها بفهمند. ممکن بود وقتی بچه ها نیستند، من ساعتها بنشینم گریه کنم و با منصور درد دل کنیم، ولی اینکه بگذارم بچه ها با خبر بشوند و اشک و زاری ام را ببینند، نه. دوست داشتم زندگی عادی خودشان را داشته باشند درس بخوانند، زندگی کنند و بزرگ شوند. الان هم نتیجه اش را دارم می بینم.

خودم سختی کشیدم خیلی چیزها را در خودم کشتم ولی نگذاشتم ترکش های مالی و عاطفی من به بچه ها بخورد. خوشحال هم هستم از اینکه می بینم این ها روی پای خودشان ایستاده اند و در شرایط خوبی دارند زندگی می کنند. از اول هم گفتم که جز سلامتی و خوشبختی آنها هیچ چیز نمی خواهم. خودم دست را گرفتم به زانویم، یا علی گفتم و بدون کمک از کسی دوباره بلند شدم و زندگی را چرخاندم.

منصور که شهید شد. من تازه بازنشسته شده بودم. رفتم مجوز مدرسه غیر انتفاعی دوره راهنمایی گرفتم. پسرم و دختر بزرگم مخالفت کردند. گفتند مادر، شما تو این سالها زحمت خودتان را کشیده اید. بقیه عمرتان را باید زندگی کنید. بگذارید برای خودتان، برای این دو تا بچه کوچکی که دارید. واقعاً هم حرفشان چقدر به جا بود چون اگر من می رفتم و این مجوز را به مدرسه تبدیل می کردم و مسئولیت آن را بردوش می گرفتم، معلوم نبود سرنوشت این دو تا طفل معصوم آن هم با آن وضعیت روحی بعد از شهادت پدرشان چه می شد.

فکر کنید پسرم تازه دوره فوق لیسانس قبول شده و باید می رفت سر درس و کلاس دختر بزرگم تازه ازدواج کرده بود و اول رفت و آمد خانواده ها بود. دختر دومم تازه از دوره راهنمایی رفته بود دبیرستان تیزهوشان و هزار جور

رسیدگی نیاز داشت. این دختر آخرم، ده ساله بود و باید کودکی می کرد.

الان الحمدلله دختر بزرگم جراح متخصص زنان و زایمان است. پسرم دکترای مکانیکش را از دانشگاه شریف گرفته و دختر دومم دندانپزشک است و دختر آخری ام از دانشگاه تهران مهندسی کامپیوتر گرفته است. وجدانم آسوده است. می دانم که هم خدا از من راضی است و هم روح منصور چون آدم قبل از هر چیز حالت درونی خودش را می فهمد. وقتی که ندای رضایت وجدان به گوش آدم برسد آدم می فهمد راهی را که رفته است، درست بوده.

الآن بعد از گذشت این همه سال حس خوبی دارم و خدا را شکر می کنم که توانستم هم برای منصور، همسر خوبی باشم و هم برای بچه هایی مادر خوبی. وجدان آسوده ای هم نسبت به خودم دارم.

بعد از شهادت منصور، رهبر انقلاب آیت الله خامنه ای آمدند خانه مان برای سرسلامتی دادن و تسلیت گفتن. بعدش حاج سید احمد آقای خمینی آمدند. خیلی از منصور و زحماتش قدردانی کردند و خدمات او را ستودند. حاج سید احمد آقا با گریه و اشک می گفت من تیمسار ستاری را خیلی دوست داشتم. اصلا ایشان آن روز یک حس آرامشی را به من منتقل کردند.

همسر آیت الله خامنه ای و همسر آقای رفسنجانی که آن موقع رئیس جمهور بودند، هم آمدند اما الآن دیگر کسی به ما سر نمی زند؛ هیچ کس.

بعد از شهادت منصور چندبار سمن می آمد بالای پله می ایستاد و بعد می دوید پایین و می گفت پدر پدر پدر! تا دم در می رفت و بعد همان جا خشکش می زد. انگار که منصور را، روح منصور را دیده باشد. بعد از شهادتش زیاد خواب او را می بینم. هر وقت هم که به خوابم می آید. داریم با هم زندگی می کنیم وسط زندگی هستیم مثل آن موقع ها، با هم حرف می زنیم منصور نظر می دهد که این کار را این طوری انجام دهیم یا آن کار را نکنیم.

همسر الآن پسرم سورنا پیشنهاد منصور بود. از همان سیزده سالگی! وقتی سورنا هنوز سیزده سال بیشتر نداشت یک شب رفتیم خانه تیمسار عماد از دوستان قدیمی و هم دوره ای های دانشکده منصور. دختر او 9سال بیشتر نداشت. وقتی آخر شب برگشتیم خانه خودمان، سورنا پیاده شده در پارکینگ را باز کند. تا پیاده شد منصور زد روی زانوی من و گفت حمیده، من عروسم را پیدا کردم. تو برو فکر داماد باش برای شبنم!

فهمیدم منظورش دختر تیمسار است. گفتم برو بابا تو هم دلت خوشه ها! منصور مگه بچه مان چند ساله است؟ مگه دختر تیمسار چند ساله است؟... خلاصه این در ذهن من ماند تا سورنا بزرگ شد. در تمام این سال ها، نه ما به روی خودمان آوردیم نه حرکتی از طرف آنها دیدیم. سورنا که به سن ازدواج رسید، از خیلی افراد و جاها پیغام و پسغام داشتیم که دختر فلانی خوب است و مناسب...

نظرات

captcha