چند دقیقه با کتاب «تانکی زیر درخت کریسمس» / 245

تا می توانید با «بشاره» بدرفتاری کنید!

چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش می خواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که می توانند با بشاره بدرفتاری کنند...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «تانکی زیر درخت کریسمس» یکی از سه رمانی است که ابراهیم نصرالله، نویسنده فلسطینی تبار، در مجموعه «ناقوس های سه گانه» منتشر کرده است.

این رمان ها زندگی تاریخی، اجتماعی و فرهنگی فلسطینیان و نقش مسیحیان را که دوشادوش مسلمانان برای آزادسازی این سرزمین تلاش کرده اند، روایت می کنند. نویسنده که کودکی و نوجوانی اش را در اردوگاه پناهندگان فلسطینی در اردن گذرانده، سال ها بعد با ساکنان بیت ساحور در اردن ملاقات می کند. ماجرای خیزش آنها علیه ظلم را می شنود و بعد از آن سه سال برای پی ریزی این رمان ها بر اساس واقعیت زندگی مردم بیت ساحور صرف می کند. «تانکی زیر درخت کریسمس» داستان یک بانوی مسیحی نوازنده پیانو در مبارزه با ظلم است.

ترجمه فارسی این اثر را سیدحمیدرضا مهاجرانی در انتشارات امیرکبیر منتشر کرده و به دست مخاطبان رسانده است.

ابراهیم نصرالله، برنده جایزه بوکر عربی 2018 ، در سال 1954 در خانواده فلسطینی متولد شد که در سال 1948 از سرزمین خود در فلسطین بیرون رانده شدند. او دوران کودکی و جوانی خود را در اردوگاه پناهندگان در اردن گذراند و فعالیت خود را به عنوان معلم در عربستان سعودی آغاز کرد. وی پس از بازگشت به امان، تا زمانی که زندگی خود را وقف نویسندگی کرد، تا سال 2006 در بخش رسانه و فرهنگی کار می کرد. تا به امروز او 15 مجموعه شعر ، 21 رمان و چندین کتاب دیگر منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این رمان با عنوان «آغازهایی خفته در هراس» است...

طی آن پنج روزی که ناحوم در محل جدیدش مستقر بود افکار زیادی در سرش رسوخ کرد. از جمله اینکه آیا باید از همان اسم مستعارش، داود استفاده می کرد یا اسم اصلی اش ناحوم؟ آخر سر با قلبی گر گرفته به این نتیجه رسید که کاپیتان داود جنگهای قدیمی اش با این شهر را به نقطه ای سرنوشت ساز ترسانده برای همین تا رسیدن به پیروزی نهایی باید از همان اسم مستعار استفاده کند. ضمن اینکه به خودش قول داد وقتی بر این مکانی که دست تقدیر دیگر بار او را به آنجا کشانده پیروزی کامل یافت، آن اسم مستعار را برای همیشه کنار بگذارد.

طی پنج روز اول سعی کرد آنانی را که با او وارد مبارزه شده اند شناسایی کند. گزارشهای زیادی درباره اعضای احزاب، فعالان سیاسی و اجتماعی مبارزین و تمامی آنانی که به نوعی در فعالیتهای مختلف شرکچیزی که بیشتر از همه آزارش می داد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش می خواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که می توانند با بشاره بدرفتاری کنند ت داشتند به دستش رسید...

از نظر او تعداد زندانیان شهر از آمار مطلوبی برخوردار بود. خیلی از آنانی را که از قبل می شناخت همگی بازداشت و روانه زندانی شده بودند که در دل صحرا توی یک تونل قرار داشت و ظرفیت گنجایشش هم به قدری زیاد بود که حتی می توانست تمامی شرکت کنندگان در انتفاضه را در خود جا بدهد.

چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش می خواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که می توانند با بشاره بدرفتاری کنند و از آن طرف هم یک فکر اهریمنی در ذهنش جرقه زد و آن اینکه تمامی اهالی شهر از پیر و جوان گرفته تا زنان و کودکان همه را زندانی و تحت شکنجه قرار بدهند.

توی زندان خیلی راحت تر می شد آنان را تحت نظر گرفت طوری که بیست و چهار ساعته مقابل چشم باشند و نتوانند جنب بخورند. خودش را تصور کرد که یکه و تنها در خیابانهای بیت ساحور قدم می زند. همه جا آرام و فرق در سکوت بود. صدا از هیچ چیز و هیچ کس در نمی آمد. نه از ناقوس های کلیسا نه از مناره های مساجد، نه از گلوی اذان گویان، نه از گنجشکان، نه از سگها و گربه ها و نه بزها و گاو و گوسفندها و نه از صدای گوینده اخبار رادیو و تلویزیون خبری بود و نه صدای ترانه ای به گوش می رسید...

همه جا غرق در سکوت خفگی و بی صدایی بود. روز ششم از مقرش بیرون آمد. به نظر می رسید دنیا در محل فرماندهی طور دیگری است. اینکه بعضی وقتها کسی پیوندش را حتی به اندازه پنج روز با دنیا می برد و بعد که به اطرافش نگاه می کند متوجه می شود چقدر فرق کرده واقعاً امر عجیبی است ولی این چیزی نیست که زیاد دوام بیاورد.

صدای گلوله و انفجار از جایی همان نزدیکی ها به گوشش می رسید. از دور پلاکادرهایی به چشمش خورد که هرچند از آن فاصله قادر به خواندن عباراتش نبود ولی از لحن گوینده ای که توسط تظاهرکنندگان ادا می شد، می توانست حدس بزند رویشان چه نوشته اند.

تظاهرات در جایی خیلی نزدیک تر از آنچه که تصور می کرد برپا شده بود. مسیر برعکس را در پیش گرفت و به سمت بیت ساحور رفت و آنجا توی خیابانی پیچید که ساختمان قدیم شهرداری در آن قرار داشت. آنجا توانست با همان آرامش و سکوتی که آرزو داشت مواجه شود. زیاد دوام نیاورد. قبل از آنکه چشمش به ساختمان شهرداری بیفتد صدای سنگ پرانی ها سکوت را شکست. او صدای قیژ سنگ ها در آسمان را پیش از آنکه به بدنه آن سه خودروی نظامی برخورد کنند، می شنید.

هرچند با فشار دادن پا روی پدال گاز سرعتش را زیاد کرد ولی فایده ای نداشت و نمی شد در برابر آن طوفان سنگ مقاومت کرد. به راننده دستور داد توقف کند. طوری که نزدیک بود هر سه ماشین که در یک خط حرکت می کردند با هم تصادف کنند. سربازان سریع پیاده شدند و با مسلسل های خود پشت سر هم به سمت اهداف نامرئی شلیک می کردند.

ناگهان سکوت حاکم شد و از سنگ هم خبری نبود. اگر سنگهایی که روی زمین اینجا و آنجا به چشم می خوردند نبودند و اگر سر یکی از سربازان و دست آن دیگری در اثر اصابت سنگ خونین و مالین نشده بود کاپیتان داود فکر می کرد تمام اینها فقط یک کابوس سیاه بوده.

قبل از آنکه سوار ماشین هایشان بشوند چشم شان به زنی افتاد که در خیابان شهرداری قدیم پیش می آمد. همگی لوله سلاح هایشان را به سمت او قراول رفتند. آن زن عبایه سنتی فلسطینی سیاه رنگ به تن داشت و روی سرش هم روسری سفید انداخته بود. خانه های سمت چپ خیابان را رد کرد و در همان حال دوباره ابر خاکستری رنگ که در آسمان نشسته بودند به دور دست ها رفتند. خورشید تابان شد و پرتوهای صبحگاهی اش را به سینه زن پاشید و نورش بر صلیب طلایی که به گردن آویخته بود انعکاس یافت. زن با آن چهره نورانی هفتاد ساله به نظر می رسید. وقتی به شهرداری رسید زنان، مردان و جمعی از کودکان هم آمدند. خیابان پر از جمعیت شد. صدای ناقوس های کلیسا که پشت سر هم طنین می افکندند همه جا را در خود گرفته بود.

کاپیتان داود با اشاره دست به سربازان دستور داد سوار خودروها شوند و آنها هم دستور را اجرا کردند. جمعیتی که اطرافشان را گرفته بود رفته رفته زیادتر می شدند ولی چیزی که سربازان را بدجوری مبهوت می کرد این بود که کسی به صورت شان نگاه نمی کرد طوری که به شک افتادند نکند از نظر آنها وجود خارجی ندارند.

خودروها با احتیاط تمام وسط خیابان حرکت می کردند. انگشت ها روی ماشه ها آماده شلیک بودند و مردمک چشم ها هم مدام به چپ و راست می گشتند و اطراف را می پاییدند. انتهای خیابانی که به وادی ابوسعید منتهی می شد رعدی درخشید و ناگهان سنگی پرتاب شد طوری که نزدیک بود خودرو از مسیر منحرف شود و چپ کند ولی آن بار سربازان می دانستند فقط از سمت راست خیابان هدف سنگ پرانی قرار می گیرند. برای همین به سرعت خود افزودند.

هنوز سربازان نفس تازه نکرده بودند که بار دیگر در معرض سنگ باران قرار گرفتند که از بین درختان و بام های منازل روبرو به طرفشان پرتاب می شد. سربازان سراسیمه و دست پاچه به طرف درختان زیتون و میوه آتش گشودند. کاپیتان داود کلت به دست به آن صحنه خیره مانده بود و به این فکر می کرد که اهالی با چه زیرکی و زرنگی خاصی از او استقبال کرده اند و آخر این جشن استقبال به کجا می انجامد؟

تعدادی از سربازان در تعقیب کسانی افتادند که لای درخت ها مخفی شده بودند و دیده نمی شدند. پیش از آنکه فرار کنند داود به زمین گل آلود چشم دوخت و به همه دستور عقب نشینی داد. تمام خودروها دور زدند و برگشتند.

نظرات

captcha