ژیلا صادقی: آدم ها را هشتگ نکنیم!

نام پنج مجری زن مطرح تلویزیون در سال های اخیر را به خاطر بیاورید، قطعاً در میانه نام هایی که به ذهنتان می خورد نام ژیلا صادقی هم هست. در سال هایی که هنوز شکل های کلاسیک و تماماً رسمی اجرای تلویزیون را در اختیار گرفته بودند، چند مجری وارد این رسانه تصویری شدند که ایده هایشان برای اجرا و حتی لباس پوشیدن مانند سایرین نبود، در میان یکی از تازه واردها و خط شکن های اجرا باید نام ژیلا صادقی را هم قرار بدهیم.

به گزارش ایسنا، به نقل از فرهیختگان: نام پنج مجری زن مطرح تلویزیون در سال های اخیر را به خاطر بیاورید، قطعاً در میانه نام هایی که به ذهنتان می خورد نام ژیلا صادقی هم هست. در سال هایی که هنوز شکل های کلاسیک و تماماً رسمی اجرای تلویزیون را در اختیار گرفته بودند، چند مجری وارد این رسانه تصویری شدند که ایده هایشان برای اجرا و حتی لباس پوشیدن مانند سایرین نبود، در میان یکی از تازه واردها و خط شکن های اجرا باید نام ژیلا صادقی را هم قرار بدهیم. کسی که به لحن صمیمی تر، لباس های رنگی و راه رفتن هنگام خواندن پلاتو شناخته می شد. شیوه اجرای صادقی برای بازه اواخر دهه 70 و در طول دهه 80 به قدری متفاوت بود که نامش به عنوان برجسته ترین مجریان آن سال های صداوسیما قرار گرفت. روند رو به رشد صادقی منتج شد به اجرای برنامه های نوروز سیما و دیگر کسی نبود صادقی و مدل اجرایش را نشناسد، اما همه این فعالیت ها ناگهان متوقف شد. او در سال 97 برنامه عید آن سال را اجرا کرد و به مدت پنج سال از تلویزیون رفت. او که به دلیل حجم فعالیت، حضور در برنامه های گفت وگومحور و تفاوت در اجرا، همیشه موردتوجه رسانه ها و حواشی شان بوده، با بازگشتش به تلویزیون در دی ماه 1402 موردتوجه همان حواشی قرار گرفت. بازگشت صادقی به تلویزیون همراه شد با انتخابات مجلس و حضور دوباره صادقی به تلویزیون، تعبیر شد به کنش سیاسی تلویزیون در ایام انتخابات. اگر بخواهیم حواشی حضور دوباره صادقی به تلویزیون را یک طرف بگذاریم و فعالیت چند ده سالش را پیش از رفتن از تلویزیون طرف دیگر، کفه حواشی بازگشت صادقی به شدت سنگینی می کند. بااین حال تب حواشی خوابیده و صادقی از تیترهای اخبار خارج شده اما یک اتفاق دیگر بازهم نام او را در میانه اخبار گنجاند. صادقی عازم سوریه شد تا در میانه بمباران ها و جنگ در منطقه با خانواده شهدای مقاومت مصاحبه کند؛ این اتفاق دلیلی شد تا با صادقی گفت وگویی ترتیب بدهیم.

 پذیرفتن سفر به سوریه، به خصوص در این برهه که در منطقه ما جنگ است، به نظر تجربه ای متفاوت بوده. چگونه این پیشنهاد را پذیرفتید؟
 سخت نبود. نمی دانم چرا از منظر بسیاری از خبرنگاران این قصه پیچیده است که چگونه پذیرفتم و چطور دعوت شدم. نخست از سوی مکان مقدسی- که تکه ای از بهشت است- دعوت شدم، سپس رسالتی بر دوش من بود که با نهایت اشتیاق و خوشحالی پذیرفتم.

 این شکل از اجرای شما بسیار متفاوت بود. شیوه اجرایتان البته شاید چندان متفاوت نبود، اما شکل برنامه چه فرازونشیب هایی برایتان داشت؟
شما سه پرسش را در دل یک سؤال گنجانده اید. به نظرم شیوه اجرا هم متفاوت بود. من با خانواده هایی گفت وگو کردم که در آن مقطع، داغدار و عزادار بودند؛ گرچه خودشان نمی پذیرفتند. آن ها چنان باصلابت و صبوری با این موضوع کنار آمده بودند که من احساس شرم درونی می کردم. فضای انتخاب شده به عنوان استودیوی گفت وگوی زینبیه، چنان آرامش بخش بود و شما را به سمت وسویی می برد که باوقار و متانت با زنانی گفت وگو کنید که در عصر کنونی، نقطه مشترکی داشتند؛ میهمان من اینجا نشسته بود و حرم حضرت زینب(س) آنجا بود. این نقطه مشترک و همه این عوامل دست به دست هم می داد تا نگاه، شیوه گفت وگو و حس وحال تان متفاوت شود.

نکته چشمگیر این است که فرهنگ شهادت در این منطقه نهادینه شده و ریشه پیدا کرده است. ما مادر شهید سوری، خواهر شهید و زنانی داریم که به شهیدان در سوریه، لبنان و ایران مرتبطند. شما با همه آن ها برخورد داشته اید؛ تفاوت آن ها در چیست؟
در زبان! مادران شهید در ایران به فارسی و مادران شهید در لبنان و سوریه به عربی سخن می گفتند؛ فقط همین. هیچ تفاوت دیگری نداشتند. من به مناسبت های مختلف مانند شب سال تحویل، شب یلدا یا ویژه برنامه های گوناگون در کشورمان، میزبان خانواده های محترم شهدا بوده ام و برخورد زیادی با آن ها داشته ام. در کشور ما همه در خانواده هایمان شهید داده ایم و عزیزانی را ازدست داده ایم. به نظرم تفاوتشان فقط در زبانشان بود. ایرانی ها صبوری، صلابت، اعتقاد و باورشان را به زبان فارسی می گفتند و آن ها همین داستان شگفت انگیز، پذیرش، عشق و باورشان را به زبان عربی بیان می کردند. هیچ چیز باعث نمی شد خدشه ای به باورشان وارد شود؛ فقط انتقال آن به زبان عربی بود.

می توانم بپذیرم کسی که همسر، فرزند یا بستگانش شهید شده اند، طبیعتاً از خود صلابتی نشان می دهد، زیرا در ادبیات دینی مان این را داریم؛ اما بالاخره آن ها زن هستند. از لحظه ای که مقاومت اولیه شان شکست و به احساسات اصلی شان رسیدید، درباره احساساتشان بگویید. اکنون آن فردی که داغدار است، چه نوع حزنی دارد؟
 اولاً آن ها صبوری شان را نمایش نمی دادند، درواقع امری «غیرارادی» در همه چیزشان موج می زد؛ در نگاه، در اشک و در کلماتی که استفاده می کردند. گاهی حتی شاید برخی پرسش های من آن ها را می آزرد، مثلاً وقتی چیزهایی را درک نمی کردم، می پرسیدم چرا نگاهتان این گونه است؟ همسرتان شهید شده یا سه فرزندتان با هم شهید شده اند، امروز خبر دادند دامادتان شهید شده، دو پسر دیگر دارید و آن ها را آماده می کنید و به آن ها گفته اید که باید برای دینمان بجنگیم. وقتی متعجب می شدم و می پرسیدم چه چیزی باعث می شود که حتی بخواهید از جان دو فرزند دیگرتان بگذرید، با واکنشی به من می گفتند که نمی فهمندم. می پرسیدند مگر به زینب(س) اعتقاد نداری؟ می گفتم چرا. می پرسیدند مگر شیعه نیستی؟ می گفتم چرا. می پرسیدند مگر خدا را قبول نداری؟ می گفتم چرا. می پرسیدند مگر غیرت نداری؟ می گفتم چرا. از جایی گفت وگو برمی گشت و آن ها می خواستند مرا متقاعد کنند که اگر تو به عنوان یک مسلمان، یک شیعه و با اعتقادات قلبی ات در این جایگاه قرارگرفته ای، این چراهایی که از ما می پرسی باید بی پاسخ بماند و اصلاً نباید پرسیده شود. دنیای شگفت انگیزی بود آن چند روزی که با آن ها نشستم. شش روز آنجا بودیم و فشرده کار را ضبط می کردیم. انصافاً تیم کارشان را خیلی خوب انجام دادند. شاید سخت بود، ترسی وجود داشت. به هرحال حمله می شد و موشک می زدند. هرروز که وارد می شدیم، دو سه نقطه را می زدند. برخی عوامل نگرانی هایی داشتند. راستش را بخواهید، حتی وقتی تلفنی با ایران صحبت می کردم، خانواده ام خیلی نگران بودند. من عادی با آن ها صحبت می کردم و می گفتم آنچه شما در خبرها می شنوید، این گونه نیست. البته واقعاً همین طور بود، اما من حسش نمی کردم. احساس می کنم آدم ها باید به آن «باور» برسند! تا نشانه ها را درک نکنند و تا این نشانه ها در زندگی شان نیاید، انگار انقلاب درونی ایجاد نمی شود. یکی از چیزهایی که باعث می شد ناخودآگاه گفت وگویم به سمت وسویی برود که آرامشم بیشتر می شد، این وقار در کلامم بود که غیرارادی سراغم می آمد. انگار یواش یواش دنیای دیگری و تحولی در من ایجاد می شد. آنقدر می ترسیدم این تر و تازگی را از دست بدهم و از این اتفاق درونی دور شوم. خدا را شکر تا امروز این اتفاق نیفتاده و هرروز نگاه تازه ای نسبت به این قصه که 51 سال با آن زندگی کرده ام، شکل می گیرد. امروز که با شما نشسته ام، نگران و دلواپسم برای اتفاقی که در سوریه افتاده است. این تصاویر را امروز در صفحه خودم بارگذاری کردم و گفتم نمی خواهم بپذیرم که در این مکان که ازنظر من تکه ای از بهشت و ودیعه ای الهی بود- زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)- حتی یک آجر حرمشان خش بردارد. تازه می فهمم معنای مدافع حرم را. آن زمان می گفتند چرا زن و بچه اش را اینجا گذاشته و رفته؟ اکنون درک می کنم آن آرامشی را که داشتم آنجا قدم می زدم. نمی دانم مشرّف شده اید این روزها یا نه، اما واقعاً در آن فضا موج می زند. آرزوی قلبی ام این است که قسمت همه مسلمانان شود که بروند و ببینند. بعد از این اتفاقات، بعد از این جنگ سرسختی که سوریه پشت سر گذاشت، بعد از اینکه بسیاری از جوانانمان به عنوان مدافع حرم شهید شدند، انگار تاریخ دوباره تکرار می شود و در عصر ما نشان می دهد که آن «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا» که حضرت زینب(س) فرمودند، واقعیت دارد. نکته جالبی به شما بگویم. قدیمی ها می گویند برنج گذاشتم، ری کرد؛ یک پیمانه گذاشتم، سه نفر توانستند غذا میل کنند! من هم وقتی به برنامه «سدرۀ کربلا» دعوت شدم، بیست وچهار ساعت هم بیشتر نبود. سفر بیست وچهارساعته من ری کرد و من خیلی پروپیمان سفر را رفتم.

پس داستان سوریه از آنجا شروع شد!
 بله، در لحظات پایانی سفرم، پله های هواپیما را بالا رفتم. روی آخرین پله ایستادم، مکثی کردم و نگاهی به فرودگاه انداختم؛ داشتم به سمت ایران می آمدم. هم در حرم از امام حسین(ع) خواستم و هم بالای پله های پرواز گفتم یا امام حسین(ع)، یا حضرت ابوالفضل(ع)، یا حضرت امّ البنین(س)، یا فاطمه زهرا(س)، رخصت دیدار دوباره حرم حضرت زینب(س) را به من بدهید. و من با این امید رفتم.

پیش تر هم به سوریه رفته بودید؟
 بله، سال 1385 سفری شخصی داشتم. آن زمان برنامه «خانه مهر» را در شبکه سه اجرا می کردم که بسیار پرسروصدا شده بود. در لندن هم زندگی می کردم و در رفت وآمد بودم. عید و نوروز در ایران بودم و خانواده ام نبودند. تنها بودم و دلم گرفت. گفتم کاش به سوریه بروم. دوستان و آشنایانم مرا مسخره کردند و گفتند مگر در تعطیلات نوروز می توانی ویزا بگیری؟ اما من اقدام کردم و ویزای سه ماهه سوریه را گرفتم. در همان هتلی اقامت کردم که روبه روی زینبیه بود و این بار هم در همان هتل اقامت داشتم. نگاه دیگری که باعث شد زندگی ام پس از سفر دوم به سوریه مسیر دیگری را جست وجو کند، این بود که سال 1385 وقتی به حرم حضرت رقیه(س) رفتم- قطعاً می دانید ساعت هشت ونیم حرم را می بندند و آن ایام ساعت هشت زینبیه را می بستند- هتل من تا حرم حضرت رقیه(س) حدود 45 دقیقه فاصله داشت. رفتم و آنقدر مسخ شده بودم، آنقدر این فضا مرا گرفته بود و دوستش داشتم که دیر از حرم بیرون آمدم. خادمان ایرانی در حرم بودند و وقتی داشتم بیرون می آمدم- بازارچه ای آنجاست که باید مسافتی را طی کنید تا به ماشین برسید- دیدم راننده ام رفته است. از ترس به حرم برگشتم و به خادم گفتم که سرویسم رفته است. با خونسردی گفت اشکالی ندارد، بیا داخل. قسمتت بوده؛ می خواهند ضریح را غباررویی کنند. ماندم و ساعت نه ونیم خادمان زحمت کشیدند و ماشین گرفتند و به هتل برگشتم. این اتفاق برای بار دوم در این سفر هم برایم افتاد. با تیم داوران برنامه «محفل» قسمتمان شد که در زمانی خارج از ساعات عادی، به حرم حضرت رقیه(س) برویم. بازهم نفر آخری بودم که از حرم بیرون آمدم و خداحافظی نکردم، گفتم به امید دیدار.

سوریه نسبت به سال 1385 تغییر کرده است؟
 به نظرم حرم حضرت زینب(س) از زمانی که مدافعان حرم و ایرانی ها تمرکز بیشتری بر آن داشتند، خیلی باشکوه تر، تمیزتر و مجلل تر شده است. چراغ ها، فضای خوش نظر و تروتمیزی اش، همه منزه تر شده اند. آن سال این طور نبود. ازلحاظ مکانی و مادی، چراغ های بیشتر و محوطه سازی عالی تری دارد. اما ازنظر حس وحال معنوی، نه! تنها تغییر، سن من، باور من و برداشت من بود.

به نکته ای در صحبت هایتان اشاره کردید که به نظرم جایی است که ما در مصاحبه با خانواده های شهدا، انگار به لحاظ ذهنی از آن ها جدا می شویم و نمی توانیم ارتباط برقرار کنیم. دقیقاً کجا این اتفاق می افتاد؟ سر همان قضیه صبوری بود یا اینکه می دیدید جهان بینی ما با آن ها تفاوت دارد؟
 وقتی این خانم از عشق و زندگی مشترکش با همسرش صحبت می کند، از لحظه آشنایی شان می گوید و از زمانی که مادر شده است. آن ها اعتقاد دارند باید فرزندان زیادی داشته باشند و «الله اکبرگو»های بیشتری به دنیا بیاورند. طوری با اشتیاق صحبت می کردند که انگار شهیدشان هنوز زنده است و با آنها زندگی می کند. این حس را در همه خانواده های شهدا دیدم؛ در مادر، خواهر، دختر و همسر شهید.

آیا این افراد که این قدر مقاوم و صبورند، از ترس هایشان هم صحبت می کردند؟
بله، همه شان از دلتنگی هایشان می گفتند. مثلاً مادری گریه می کرد و می گفت خوشحالم که فرزندی با اعتقادات محکم تربیت کردم، اما دلم برایش تنگ شده. بالاخره مادر است و قلب دارد. یا همسر شهید می گفت دلش تنگ شده. فاطمه، همسر شهید میثم، می گفت تک تک بچه هایم را بو می کنم، بوی همسرم را می دهند. همه از دلتنگی هایشان می گفتند.

برگردیم به ایران. بعد از حواشی برنامۀ «سلام صبح بخیر»، واکنش خودتان چه بود؟
من صبوری کردم و پاداش صبرم را هم گرفتم؛ زیارت حرم امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، حضرت امیرالمؤمنین(ع) و اسطورۀ صبر، حضرت زینب(س). با آرامش پیش می رفتم چون می دانستم اصل ماجرا چیست. دلگیری های من بیشتر از اصحاب رسانه بود تا مردم عادی. مردم شاید فرصت و وقت کافی برای کشف واقعیت ها نداشته باشند، اما من که رسانه ای هستم و در دنیای هنر زندگی می کنم، با فضای رسانه های اجتماعی کاملاً آشنا هستم. دامن زدن به حواشی از سوی همکاران آزاردهنده بود. من همیشه به عنوان یک مجری که پوششِ متفاوتی دارد، شناخته شده ام و از سال 1382 این سبک را در اجرا داشته ام. آیتم های برنامه هم چیزی نبود که خودم ساخته باشم. می دانم طبیعی است که کانال های معاند مرا هدف قرار دهند تا رسانۀ جمهوری اسلامی ایران را تخریب کنند. من از کسانی که قصد تخریبم را داشتند، تشکر می کنم؛ چون اتفاقات زیبایی در زندگی ام رخ داد و پیشرفت خوبی کردم. فقط از همکارانم در رسانه و خانوادۀ هنر انتظار دارم کمی به هم رحم کنیم. شاید اگر هرکس دیگری جای من بود، زندگی اش خیلی سخت می شد. من در خانوادۀ سالمی بزرگ شدم، پدر قدرتمند و مادر فرهیخته ای دارم که کمک کردند از این مانع عبور کنم. این هم تجربه ای در نیمۀ دوم زندگی ام بود.

کم وبیش تجربۀ بازیگری هم داشتید؟
بله، هنوز هم پیشنهاد دارم.

آن پیشنهادهای بازیگری را قبول می کنید؟
این سؤال مدتی است که مرا به چالش کشیده. سال ها پیش به خاطر تضاد میان فضای بازیگری با چهارچوب و قوانین خانواده ام، و اینکه سنم کم بود و شاید نمی توانستم خیلی چیزها را هوشمندانه مدیریت کنم، کنار کشیدم و سراغ استعداد دیگرم در اجرا و گویندگی رفتم. حالا که پخته تر شده ام، فکر می کنم شاید بتوانم در این حوزه هم تأثیرگذار باشم. پیشنهادهای خوبی از کارگردانان خوش نام دارم.

از جزئیاتش نمی توانید بگویید؟
نه، اجازه ندارم جزئیات را فاش کنم. امیدوارم این هم مثل سؤال آقای کامران نجف زاده در برنامۀ «برمودا» حاشیه ساز نشود. قضیۀ شهروندی من مربوط به پنج-شش سال پیش نیست و به واسطۀ جایگاه هنری نبوده، برخلاف خیلی از هنرمندان که به خاطر شرایط هنری شان اقامت گرفته اند. من اصلاً در فضای مجازی عکسی از سفرهایم به آنجا منتشر نمی کنم. این عادت خانوادگی ماست. همسرم همیشه می گوید شما طوری می روید و می آیید که انگار تا کرج می روید. حفظ حریم خصوصی خانوادگی برای ما بسیار مهم است. من هیچ وقت روی این موضوع مانور نداده بودم. برخی صفحات مجازی این را کشف و حاشیه سازی کردند. پاسخ من به سؤال کامران نجف زاده که «برمی گردید یا خیر» کاملاً منطقی بود. شما حتی برای یک ساعت بعدتان هم نمی توانید با قطعیت تصمیم بگیرید. گفتم نمی دانم در آینده تصمیم می گیرم آنجا زندگی کنم یا اینجا باشم. فعلاً اینجا هستم ولی در رفت وآمدم. در دین ما به هجرت سفارش شده. شاید من به واسطۀ خانواده و سیاست حاکم بر آن هجرت کردم. من در ایام محرم وقتی آمریکا هستم، با دوستانم در ایران تماس می گیرم. نمک گیر سفرۀ امام حسین(ع) شده ام. در مسجد آنجا نذری می خوریم و شب های قدر را برگزار می کنیم. نمی دانم چرا چون مقیم آنجا هستم، باید تخریب شوم یا دیگر نتوانم اینجا کار کنم، در حالی که سی سال است در رسانه فعالیت می کنم. من فقط عادت ندارم از اقداماتم به عنوان یک رسانه ای حرف بزنم. بلد نیستم دوربین دستم بگیرم و در مناطق زلزله زده خودنمایی کنم؛ کمکم را در سکوت انجام می دهم. این دلیل نمی شود که هرطور دلتان می خواهد دربارۀ من قضاوت کنید. وقتی به زیارت حرم امام حسین(ع) رفتم، گفتم: «چشم! من سکوت می کنم و می سپارم به خود شما و به خدای خودم.»

به عنوان سؤال آخر، از تجربۀ حضورتان در آمریکا، لندن، سوریه، لبنان، ایران، آلمان، اتریش، ویتنام، ژاپن و چین بگویید. زن لندنی، آمریکایی و زنان این کشورها با زن لبنانی، سوری و ایرانی چه تفاوتی دارند؟
من با سؤالتان خیلی موافق نیستم. من با افرادی در این کشورها آشنا شدم که در دین و باور خودشان بسیار راسخ و قابل احترام بودند. نمی توانم دروغ بگویم؛ هیچ وقت با دوست آمریکایی ام دربارۀ شهادت حرف نزدم، اما دربارۀ اعتقادات دینی، چهارچوب تربیت خانوادگی و رسم و رسوم صحبت کردیم. مثلاً زن آمریکایی افتخارش این است که غذا و نان خانه را خودش می پزد. در اولین جلسۀ آشنایی می گوید می دانی من پنج بچه دارم! و به مادر بودن افتخار می کند. دوستی منچستری دارم که مسلمان شده. حتی در ایران هم تفاوت هایی میان افراد با پوشش مشابه وجود دارد. ای کاش ایرانی ها می توانستند سفر کنند. امیدوارم مرزها باز شود و این اتفاق بیفتد. وقتی سفر کنند و ببینند، متوجه می شوند که واقعیت با آنچه در فضای مجازی می بینند، متفاوت است. آدم باید با چشم خودش ببیند.

تفاوتش در چیست؟
رانندۀ محترمی که مرا به برنامۀ «بام تهران» می برد، نمی دانست من شهروند آمریکا هستم. می گفت در آمریکا به مهاجران خانه، ماشین و حقوق ماهیانه می دهند. به او گفتم چه کسی چنین خبری به شما داده؟ فقط پناهندگان شاید امکاناتی موقت دریافت کنند تا خودشان را پیدا کنند و شغل و اجازۀ کار بگیرند. اما واقعاً این طور نیست؛ همه جای دنیا باید کار کنید تا زندگی تان بچرخد و سیاست های حاکم طوری است که مردم مجال سر خاراندن ندارند. دربارۀ تفریحشان بگویم: ما دو روز تعطیل می شویم و جاده های کشور قفل می شود، اما در آمریکا خبری از این نیست! تمام تفریح یک آمریکایی این است که روز تعطیلش با خانواده باربیکیو کند، همان پیک نیکی که ما می رویم. زندگی آن طور که رسانه ها نشان می دهند نیست. ان شاءالله قسمت همه شود که بروند و دنیا را ببینند. سفر کردن خیلی خوب است.

آیندۀ کاری تان را کجا می بینید؟
من وارد دومین نیمۀ زندگی ام شده ام. پنجاه سال را پشت سر گذاشته ام و در پنجاه و یک سالگی نگاه دیگری به زندگی دارم. می خواهم کارهای جدیدتر و ویژه تر انجام دهم. علی رغم اینکه خیلی ها فکر می کنند چون شهروند کشور دیگری هستم، من واقعاً سی سال در صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران کار کرده ام. به خاطر شهروندی آمریکا که به دلیل شرایط خانوادگی گرفتم، سیاست هایم به آن سمت نیست. تعصب خاصی نسبت به کشورم دارم. به دستور پدر و مادرم اقامت آن کشور را گرفتم، ولی عرق عمیقی به کشورم دارم. مصمم تر می خواهم ادامه دهم و قوی تر در جایگاه رسانه ای خود حضور پیدا کنم و برنامه های فاخرتری در ژانر اجتماعی و فرهنگی اجرا کنم. خیلی ها می پرسند قصد رفتن دارم یا نه؛ اگر قرار به رفتن بود، در این بیست و اندی سال که شهروند هستم می رفتم. شرایطش را هم داشتم، اما کشورم را دوست دارم و می خواهم با استعدادی که خداوند به من داده حال دل مردمم را خوب کنم. من در وهلۀ اول یک ایرانی هستم. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران، «الله» روی پرچم، اعتقادات و نوع تربیتم در خانوادۀ سنتی-مذهبی، همه دست به دست هم می دهد. در روزهایی که در فضای مجازی شایعه کردند رفته ام، من امامزاده صالح(ع) و حرم امام رضا(ع) بودم تا در مراسم تشییع آقای رئیسی شرکت کنم. این حواشی ذره ای از باورهایم را تغییر نخواهد داد. حضرت علی (ع) می فرمایند: «برای رسیدن به مطلبی به شدن آن فکر کنید.» مصمم تر و قوی تر از قبل حضور دارم و به کشور و نظامم پایبندم. زمان بهترین قاضی است و این را نشان خواهد داد.

سؤالی بود که می خواستید به آن بپردازید و من نپرسیدم؟
نه، گفت وگوی ساده و صمیمی خوبی بود. می خواهم از دوربین شما که نام وزین «فرهیختگان» را دارد، استفاده کنم و با فرهیختگان اصحاب رسانه و خانوادۀ هنرمند صحبت کنم. آدم ها را هشتگ نکنید. با همکارتان حرف بزنید. اگر نقدی دارید، مستقیم به خودم بگویید تا بعداً که مرا دیدید نگویید حلال کن، من اشتباه فکر می کردم. دو روز دنیاست و از فردایمان خبر نداریم. زمین با انرژی منفی که ما منتقل می کنیم حالش خوب نیست. دنیا با همین کلمات، دل شکستن ها و قضاوت ها به هم ریخته است. من معمولاً کم مصاحبه می کنم و می خواهم به خانوادۀ محترم هنر، که همه عضو یک خانواده هستیم، بگویم: ژیلا صادقی آن چیزی نیست که شما هشتگ می کنید و قضاوت می کنید. یادم است در نوروز سال 97 ، در برنامۀ افطاری شبکۀ پنج که جواد رضویان مجری آن بود، گفتم اجازه می دهم مردم هرطور می خواهند دربارۀ من حرف بزنند و قضاوت کنند. من نمی شکنم. این تخریب ها مرا به جایی رساند که تصورش را هم نمی کردم چنین لایق اتفاقات خوب زندگی باشم. اما برای نسل های بعدی خوب نیست که از ما به عنوان نسلی یاد کنند که یکدیگر را تخریب می کردند.

ممنون از شما که وقت گذاشتید. گفت وگوی خیلی خوبی بود.
بعضی دوستان به من می گفتند روزنامۀ «فرهیختگان» شیطنت های خاصی دارد و به حاشیه می کشاند. گفتم نگران نباشید، با اسمی که دارد قطعاً موجودیت خوبی هم دارد.

*بازنشر مطالب دیگر رسانه ها در ایسنا به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان می باشد.

انتهای پیام

نظرات

captcha