«پسر نخل های پری برگ» و روایت جذاب هویت بازمانده جنگ دزفول

نوزاد یک روزه ای که خانواده اش را در موشک باران دزفول از دست داده، تنها بازمانده این اتفاق تلخ است و پیگیری او برای هویتش سفری است که در کتاب «پسر نخل های پری برگ» روایت شده است.

به گزارش ایکنا به نقل از سوره مهر؛ کتاب «پسر نخل های پری برگ» به بیان نویسنده اش سیر جستجوی برای هویت یابی را دنبال می کند، «مجید مصطفایی» روزهای سختی را گذرانده، بارها به کنج ناامیدی رانده شده، به هم ریخته، به بُن بست رسیده ولی با یک بهانه و تلنگر تازه شمع امید در دلش روشن شده و از جایی که احتمال موفقیت کم است دوباره شروع کرده است.

سطرهای کتاب پُر است از کشمش درونی و درگیری با نگرش های اطرافیان، گاهی عدم درک اطرافیان عرصه را بر مجید تنگ کرده به قدری که کوه امید و توانایی اش با حرارت گفتار و رفتارها ذوب شده است.

«پسر نخل های پری برگ» کتاب سیر و سلوک و تحقق کامیابی است با نیم نگاهی به انفجارهای مهیب بمب و موشک، جنگ سال هاست که تمام شده اما اگر خوب گوش بدهیم صدای انفجارهای پس از آن هنوز بلند است.

بوی باروت هنوز به مشام می رسد تا نشان دهد هیچ جنگی در هیچ نقطه جهان تمام نمی شود و دست کم برای چند نسل هنوز ادامه دارد، هرچند گلوله ای شلیک نشود و سربازی پشت خاکریزی نباشد. برای مجید مصطفایی اینگونه است.

این کتاب روایتی است از زندگی پر کشمکش و درگیری جوانی اصفهانی است که می فهمد نوزادی یک روزه بوده که خانواده اش زیر موشک باران دزفول شهید می شوند؛ او که در گهواره بوده و به خاطر افتادن گهواره روی بدنش، از این حمله موشکی جان سالم به درد می برد و به خانواده ای اصفهانی تحویل داده می شود.

مجید بیست وچند ساله که الان یک همسر و پدر یک کودک است به دنبال خانواده و هویت گم شده اش می رود تا آن را بیاید...

کتاب نوشته حسین قربانزاده خیاوی است که در 160 صفحه روایت و توسط سوره مهر روانه بازار نشر شده است.

در بخش از کتاب «پسر نخل های پری برگ» می خوانیم:

حالم بد شد، از یک طرف در حقم ظلم شده بود از طرف دیگر خانواده ام و نزدیکترین کسانم حق را به کسی داده بودند که اذیتم کرده و با آبرویم بازی کرده بود، فریاد زدم و گفتم شما نباید با من اینطوری برخورد کنید. من پسر شما هستم. شما باید از پسرتان حمایت کنید نه از یک فامیل دور.
پدرم گفت: تو پسر من نیستی..

کاغذ و خودکار را از توی قفسه برداشتم و گذاشتم پیش رویش بلند گفتم: بنویس که من پسر تو نیستم. پدرم خودکار را برداشت و روی کاغذ نوشت: مجید مصطفایی پسر من نیست!

شوکه شدم، انگار سرب داغ ریخته بودند توی دلم، بغض کردم سرم گیج می رفت، زل زده بودم به جمله روی کاغذ، پنج کلمه بود؛ با این حال چند تُن وزن داشت که زیرشان گرفتار شده بودم و داشتم خرد می شدم...

انتهای پیام

نظرات

captcha